۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

درد نا آگاهی فرهنگی رنج امامزاده داشتن را صد چندان می کند
از , محترم مومنی روحی!
در حادثه جانگداز زلزله آذربایجان ، حقیقت دردناکی که تلخ تر از میوه درخت " زقّوم " در دوزخ است ؛ را بیش از پیش نزد ما آشکار ساخت ، و چهره پلید تحجر دینی و عقب ماندگی فرهنگی را ، بر همگان نمایاند ! زخم کهنه ای را که هزار و چهار صد سال است تاولهای عفونی و دردناکش را بر جسم و جانمان داریم تجدید نمود !
در میان همه خبرهای رسیده در ارتباط با زلزله آذربایجان ، موضوع وفور امامزاده ها و کمبود و حتی نبود مراکز بهداشتی و درمانی در اکثر روستاها ، نظرات بیشتری را به خودش جلب  نموده است !
اگر بخواهیم صادقانه قضاوت کنیم ؟ در مورد امامزاده ها نه تنها مسؤلان مملکتی ، بلکه خود مردم هم مقصرند . وقتی امروز ( پنج شنبه 26 مرداد 1391 ) خامنه ای جنایتکار، بالاخره بعد از پنج روز که از این رخداد ویرانگر می گذرد ؛ خودش را از پای منقل نجات داد ، و برای بازدید از مناطق وقوع زلزله به محل حادثه رفته و از سه دهکده کاملا مخروبه دیدن نموده است ؛ بی خردان چاپلوس و نوکر صفت ، جلوی پایش و برای سلامتی اش گاو و گوسفند قربانی کرده اند !! از وجود همین مردم است که این امامزاده ها ساخته شده اند ؛ که تا مشتی نادان به زیارتشان بروند ، و مشتی رند و شارلاتان ، با در آمدهای این اماکن متعلق به شیاطین ، امورات زندگی شان را ، که نذورات داخل ضریح مطهر !!!!!  امامزاده ها تأمین می نمایند بگذرانند !

چرا همین مردم ، که با اصرار برای بر پا کردن امامزاده و تکیه های عزاداری می کوشند ؛ و با هر امکاناتی که دارند برای ساختن و نگهداری آنها تلاش می کنند ؛ به فکر سلامتی خودشان نبوده اند و با اصرار و پیگیری از دولتیان درخواست احداث یک درمانگاه ساده را نیز نکرده اند ؟!

دلیلش آشکار است ، چون هر وقت بیمار شده اند ، برای بهبودی مریضی شان ، بیش از پزشک و دارو به امامزاده ای که آیا درونش چیزی باشد یا نباشد ایمان داشته اند ! به همین دلیل هم به آنجا می رفته اند و به ضریح امامزاده ها دخیل می بستند تا شفایشان را بگیرند !

 این اماکن ظاهری اند و نابخردی و خرافه آنها را ایجاد نموده اند . روزی یک فردی که از دست طلبکارهایش به یک روستای دور دست گریخته بود ، می رود نزد متولی امامزاده آنجا و می گوید: "  من گرسنه و بیکارم ، می خواهم در اینجا کار بکنم . " پیرمرد متولی امامزاده هم می گوید: " من پیر شده ام و به کسی نیاز دارم که هر روز از چشمه پائین کوه برود آب بیاورد . " گویا امامزاده این ماجرا در بالای کوه بوده است . مرد فراری می گوید: " من اینجا می مانم و هر روز می روم آب می آورم . "

آن مرد همه روزه الاغ متولی امامزاده را بر می داشته و به پائین کوه می رفته و آب می آورده است . یک روز الاغ در اثر حادثه ای که بی مبالاتی مرد موجب آن بوده می میرد ؛ مرد خجالت می کشد که بدون الاغ به نزد پیرمرد برگردد .

همه روزه ، افراد زیادی از دهات اطراف به آن امامزاده می رفتند تا هم زیارت بکنند ؛ و هم نذری های خودشان را درون ضریح آن بریزند . مرد فراری که این را می دانسته ، همانجا الاغ را درون زمین چال می کند و منتظر می ماند . وقتی می بیند که از دور چند نفر می آیند که تا به زیارت امامزاده بالای کوه بروند ؛ شروع می کند بر سر قبر الاغ گریه و شیون کردن ؛ مردم می رسند و می پرسند چرا گریه می کنی ؟ می گوید در اینجا خوابم برده بود ، در خواب دیدم که در همینجا یک امامزاده مدفون است ؛ گریه می کنم که هیچ وسیله ای برای تزئین اینجا ندارم . سپس آن نادانهای بی خرد ، از دهات اطراف وسیله می آورند و به سرعت حرم و ضریح امامزاده جدید را برپا می کنند !

آن متولی پیر می بیند که از شاگردش خبری نشده ، فکر می کند که وی خر او را دزدیده و فرار کرده است . ولی با تعجب متوجه می شود ، که دیگر از زوار فراوان امامزاده هم هیچ خبری نیست !

 یک روز از مسافری که از آنجا می گذشته می شنود ؛ که در پائین کوه ، یک امامزاده جدید به یک نفر خوابنما شده ، مردم هم برایش گنبد و بارگاه درست کرده اند ؛ و چون خیلی زودتر از امامزاده قدیمی حاجت های مردم را برآورده می کند !!!!! مردم به زیارت او می روند و کسی تا بالای کوه و نزد این امامزاده نمی آید !

پیرمرد متولی که کنجکاوی اش تحریک شده بود ، خودش به پائین کوه می رود تا موضوع را بررسی کند .

وقتی به پائین کوه می رسد ، امامزاده جدید و شاگردش را که متولی آنجا بوده را می بیند . می پرسد موضوع چیست ؟ مرد ماجرا را برای او تعریف می کند ؛ پیرمرد می خندد و می گوید ، صدایش را در نیاور ، که آن امامزاده بالای کوه هم بابای همین الاغه بود که من چالش کردم . و تا حالا زندگی ام را با درآمدش می چرخاندم

آری هم میهن عزیز ، اینگونه بوده ماجرای امامزاده های فراوانی که در مملکت ما وجود دارند ! یکی دیگر از دلائل وجود اینهمه اماکن اینچنینی در ایران ، ولیعهد شدن امام رضا نزد مأمون عباسی بوده است . وقتی او ( امام رضا ) از طرف مأمون حکم ولایتعهدی او را دریافت می کند ؛ قاصدهایش را به عراق و عربستان می فرستد ، تا به همه اقوامش بگویند که .... چه نشسته اید ؛ امام هشتم ولیعهد مأمون شده ، شما هم به ایران بیائید و در اینجا زندگی کنید !

مأمون هم که توسط جاسوسانش از ماجرا با خبر شده بود ؛ به آنها دستور می دهد که درتمامی معابری که از طرف عراق و عربستان به ایران ختم می شده اند ؛ در انتظار اقوام رضا بایستند و آنها را بکشند !

فامیلهای امام رضا هم که پیغام وی را دریافت کرده بودند ؛ با تعجیل و بدون صرف وقت به سوی ایران مهاجرت می کنند ؛ و به سرنوشتی که مأمون برایشان در نظر گرفته بوده مبتلا می شوند . ولی در میان آنها ، تعدادی شان که زرنگ تر بوده اند ، توانسته اند از دست جلادان مأمون بگریزند و به جای جای ایران پناه ببرند !

به همین دلیل شما در یک ده کوره هم یک امامزاده می بینید . عقل سلیم حکم می کند که انسان کمی هم بیندیشد ؛ کسانی که زادگاهشان مکه و مدینه و شهرهای عراق بوده ؛ چگونه سر از ایران در آورده بودند و در روستاهائی که جاده های مالروی آنجا نیز قابل استفاده نبوده اند سر أورده اند ؟!

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

تابستان 2571 آریائی هلند

به اشتراک بگذارید:(کدنویسی این ابزارک)

Balatarin :: Donbaleh :: Azadegi :: Risheha :: Cloob :: Oyax :: Yahoo Buzz :: Reddit :: Digg :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Email To: :: Subscribe to Feed